-: کیه؟؟
: منم یه لحظه میشه بیایین دم در؟؟
-: باز که شمایید خانوم، من که گفتم اون اینجا نیست، لطفا دیگه هم زنگ نزنید،
: خواهش میکنم بگید کجاست خواهش میکنم، چند دقیقه ای رو همش التماس میکرد ببینتش تا اینکه ...
-: فردا صبح ساعت 7 بیایید باهم بریم پیشش!
***
-: سسسلللاااااااااام خخخخوووبیییی؟
پسر خوشکلم خوبه؟؟ چطوری؟؟ ببین چی واست آوردم؟؟ قشنگه؟ مگه نه؟؟
-: آررره خخخخیلی قشنگه!! واسه من خریدی؟؟
-: آره عزیز دلم، من که یه خان پسر گل بیشتر ندارم...
راستی یکی اومده تورو ببینه ببین میشناسیش؟ خیلی اصرار کرد بیارمش پیشت ببین ایناهاش!!!
...هیچ کس پشت سرش نبود، بلند شد و رفت بیرون ، روی نیمکت توی حیاط گریه میکرد، کنارش نشست و پرسید چیزی شده؟؟؟ چرا گریه میکنی؟؟؟ مگه اصرار نداشتی ببینیش؟ پس چرا نیومدی تو ؟؟
: نه خانوم من دنبال یکی دیگه بودم اشتباه کردم........ اشتباه...
-: اشکال نداره پسر منم یه اشتباه کرده بوده قبلا، این بلا سرش اومده ، مهم نیست زندگی واسه هر کسی یه جور میسازه!!
حالا نمیشه بگید واسه چی میخواستید پسرمو ببینید؟؟؟
یه نامه ای بهش داد و گفت : همه چیزو تو این نوشتم ، میدونستم نمیتونم حرف بزنم، بابت پسرتون هم متاسفم خداحافظ،
صبر کن!!! قبل از اینکه دیوونه بشه اینو بهم داد و گفت که یه روزی بر میگردی ، خواست بهت بدم!
خدا به همرات دخترم!!
" 5 سال پیش با یه پسری آشنا شدم ، 1 سال باهم بودیم و بعد فهمیدم متاهله، وقتی بو برد که من همه چیزو فهمیدم الکی الکی از من جدا شد، شکست سختی خورده بودم ، رفتم کنار همون پرتگاهی که پسرتون همیشه اونجا میرفت، ، خواستم خودکشی کنم، پسرتون نذاشت تصمیمم رو عملی کنم، با حرف زدن منو آروم کرد، من از اینکه فرهاد تنهام گذاشته بود ناراحت شده بودم نه به خاطر متاهل بودنش!!
فرهاد رو دوست داشتم ولی اون موقع نیاز به یه تکیه گاه داشتم وگر نه تلف میشدم، پسرتون تکیه گاهی خوبی بود....
نفهمیدم چطور 10ماه رو با پسرتون گذروندم به گونه ای که اصلا فرهاد داشت فراموشم میشد که یه روز اومد در دانشگاه مون و گفت که زنشو طلاق داده و میخواد با من عروسی کنه، گفت که از همون اول اشتباه کرده و منو میخواسته به زور با یکی دیگه عروسیش دادن!
آتش عشق من به او دوباره شعله ور شد، از اینکه اومده بود طرفم خیلی خوشحال بودم.... ولی..... نمیدونستم چی به دانیال بگم،
بگم دیگه دوستش ندارم؟؟؟ در حالی که میدونستم خیلی منو دوست داره!؟!؟ مونده بودم چیکار کنم! دانیال که همه چیزو میدونست ولی باز تنهام نذاشته بود، ولی خب فرهاد عشق اولم بود نمیتونستم فراموشش کنم!!
قضیه رو واسش توضیح دادم ، پسرتون هم گفت مشکلی نیست، میتونم برم ولی دیگه نمیتونم برگردم، گفت درکتون میکنم که اولین عشق آدم چطوره!! گفت هر تصمیمی بگیرم راضیه!!
منم باید تصمیممو میگرفتم ، تنهاش گذاشتم و رفتم با فرهاد ، 2 ساله عقد موندیم ولی اون منو نمیخواست ، اون یکی دیگه رو دوست داشت، فقط پولامو میخواست که با هم بتونن زندگی کنن، وقتی دید که هیچی از ارث پدر خوندم بهم نرسید تنهام گذاشت!
تازه فهمیدم که کیو از دست دادم و به کی دل بسته بودم!! من برگشتم که دانیال رو ببینم و بهش بگم غلط کردم، برگشتم فقط یه کلمه بگم " منو ببخش"
...از کی اینجاست؟؟؟
-: از همون وقتی که تنهاش گذاشتید، روزه سکوت گرفته بود تا اینکه بعد از یه ماه شروع کرد به چرت و پرت گفتن بعد هم اذیت کردن همه، دکترا گفتن باید بیاریمش اینجا، ولی دلم نمیخواست این کارو کنم، از یه طرف هم نمیتونستم اینطوری ببینمش ، پدرش به خاطر اینکه من هر روز نگاهم بهش نخوره و عذاب نکشم آوردتش اینجا!
کنار پرتگاه نشسته بود نامه دانیال رو باز کرد:
" سلام گل زیبای من...
رفتنت آتیشم زد، کاش نمیذاشتم تو تصمیم بگیری، ولی نه! بهترین کار همین بود!
میخواستم بهت بگم که همیشه عشق اول بهترین نیست، تو عشق اولم نبودی ولی تنها عشق من بودی که قلبمو بردی و منو کشتی....
هدیه رو پس نمیگیرم پس دیگه برنگرد واسه پس دادنش، بخشیدمت
خداحافظ...
عاشقت ...دانیال
کلمات کلیدی: